از کراماتِ شیخِ ما (3)

شیخ را دیدند سوار، جماعتی پیاده به دنبال، با انبوهِ مال ، به گشت است و گذار.

پیرمردی گدا، فارغ از اَدا، به پشتوانه ی خدا، در مسیر کاروانِ شیخ، بَست نشست.

خبر آوردند دیوانه ای مسیر بند آورده و به گمانمان برایتان قند آورده.

شیخ را این خبر خوش آمد، پس سر از مکاشفه بر آورد تا بگیرد قندهای گِدا و شیرین کند کام از تلخیِ دَوا. 

پیرمرد با دیدن کاروان پرده ی کلام دَرید و به خاندان مادریِ تمامشان پَرید. 

شیخ پریشان، از مکاشفه مانده و از افکار عمومی رانده؛

همراهان را فراخواند و در باب سخاوت مندیِ خود افسانه ها خواند.

سپس دستور داد تمام قندهای پیرمرد را به خبرگزاران بخشند تا هم کامِشان شیرین شود و هم بارِشان سنگین. 

مریدان از این همه سخاوت و درایت گریبان دریدند و مجدد تنبان تَریدند و به صحرا دویدند. 

 

پی نوشت: پیرمرد بعدن نامه ای نوشت و از شیخ عذرخواهی کرد. خبرگزاران گفتند این پیرمرد را با قاطر از ولایتی دور آورده بودند. 

|
۱۳۹۶/۰۸/۲۸  22:00
www.ramesht.ir
چه بی صبرم من