از کراماتِ شیخِ ما (4)
شیخ را دیدند بدون ماسک. اطراف بندر جاسک. بسیار شاداب و خندان. یک دست چای و یک دست قندان. مریدان همگی کوک. به زیر بغل تکتکشان یکی یک بوک. به سفرهی طعامشان همه رقم گوشت به غیر از خوک. شیخ را پرسیدند چه خبر؟ جواب داد دستهی تبر. مریدان ریسه کنان. ناگه از شیخ عتاب آمد که خموش. مریدان گرخیده چو موش. از سر پریدشان هوش. شیخ رو کرد به ما. و فرمود آهای شما. سوالی پرسید تا جوابی گیرید، سفرهای پهن است مطاعی گیرید. ما، که میشویم همان شما، به تنگ آمده از گرانی، دربهدر دنبال ارزانی، به فنا رفته ایام جوانی، به دور از هرگونه امیال انسانی، صدا در سینه انداختیم که شیخنا، چه کنیم با این وضعِ زندگانی، که درست کردهاید برایمان بصورت همگانی؟ ناگه ولوله افتاد در میان مریدان. خشمگین از سوال ما و شمای پریشان. هر یک به کلامی نکوهشی و سرزنشی. که بشین و نوکت را بچین. و ما ترسیده از این بادمجانهای دور قابچین. شیخ اما سعهی صدر خرج نمود. یا لااقل اینجور وا نمود. رو کرد به ما، که میشویم همان شما. و فرمود نزدیکتر بیا. شیخ را گفتیم نزدیکتر از این نتوان، که شما غایت نزدیکی را آمدهاید در ما. مریدان را از این همه مردم داری شیخ به شگفتی آمد. جوری که تک تک میگفتند نزدیکتر بیا و ما نمیآمدیم. اندکی گذشت. شیخ زبان به سخن گشود. البته پس از تست صنایع شنود. که شما جوانان را چه شده. و شما پیران را میدانیم چه شده. و شما میانسالان را شنیدهایم چه شده. پس فقط شما جوانان را چه شده. مریدان یکصدا فریاد برآوردند که شما جوانان را چه شده. و ما آهسته گفتیم ما را چه نشده؟ امروز رفته بودیم سر یک گذری، بلکه در بیاییم از این بیخبری، که بدیدیم هر ننه قمری ، میخرد دلار بهر اندک سود و ضرری.
شیخنا این چه وضع بازار است؟ ارزش کاروبار ما دوزار است
شیخ از این سخنان برآشفته گشت. دوسه تن از مریدان هم رفتند رشت. تصمیم برآن شد تا سر بگذاریم به کوه و دشت.

