اولین استاد معماری ام

از یک دوشنبه ی پاییزی شروع شد . همه چیز غریب بود .غریبی که خیلی زود قریب شد.

کلاسی با میزهای بزرگ سفید ٬ و استادی که هیچکس انتظار آمدنش را نمی کشید .

و حرف هایی که بعدها روشنی صفحه ام شد ٬ و کلاس رسمی که رسم زندگی ام آموخت .

چندی بعد رسم زندگی را تمرین کردیم و سپس تمرین را به طرح کشیدیم .

دو سال دوری و دوستی و تماسی شاید اتفاقی و اعتمادی خواهرانه.

ساختمان مسجدی و آن طبقه ی ششم که اوایل خیلی بالا بود.

آن شش روز کذایی که سلام نکرده بودم و شاید هم خداحافظی .

گفته بودم "تو" به جای "شما" و عجب بی شعوری بودم من .

و البته ناهارهای پر مهر بانو که مایه ی دلگرمی بود .

و باز هم البته حمایت های خواهرانه .

و کابلهایی که تا به هم پیوست دوستی چندین و چند ساله ای گسست .

و ماجرای الاغ پدر و لودر جنگ ٬ و فرشته ی نجات و قدم خیر ٬ و باز همان حمایت خواهرانه که گفتم .

بچه که بودم دلم می خواست دستم به لوستر سقفی خانه مان برسد که نمی رسید .

این روزها به این می اندیشم که برای قد کشیدن به مدرسه ی بسکتبال مهران بروم .

البته بعد از برپا کردن خیمه ی قلات .

آری از یک دوشنبه ی پاییزی شروع شد داستان من و اولین استاد معماری ام و حمایت های خواهرانه اش .

پی نوشت : با عرض پوزش کمی طولانی شد .

 

|
۱۳۸۹/۰۴/۰۲  11:00
www.ramesht.ir
چه بی صبرم من