عاشقانه(8)
آرزو بر جوانان عیب نیست؛
و جوانیِ من گذشته است.
آرزو بر جوانان عیب نیست؛
و جوانیِ من گذشته است.
دیگر پیر شدهام. روزها به اینکه چه میشود فکر نمیکنم. برای دیدن آدمهای جدید ذوقزده نمیشوم و کارهای جدید وسوسهام نمیکند. هرچه هست در گذشته در حال رخ دادن است. آدمهایی که دیدهام. کارهایی که کردهام. حرفهایی که زدهام و زخمهایی که خوردهام. منظورم از گذشته هم نه روز گذشته و ماه گذشته و حتا سال گذشته که سالهای دور است. سالهایی که به یاد آوردنشان سخت است. سالهایی که فراموش کردهام. آدمهایی که اسم و صورتشان را از یاد بردهام. یک روز، یک لحظه، یک جایی میبینی پشتِسر برایت مهمتر از پیشِروست. آنجا همان لحظهی پیر شدن است؛
دیگر پیر شدهام.
شیخ را دیدند بدون ماسک. اطراف بندر جاسک. بسیار شاداب و خندان. یک دست چای و یک دست قندان. مریدان همگی کوک. به زیر بغل تکتکشان یکی یک بوک. به سفرهی طعامشان همه رقم گوشت به غیر از خوک. شیخ را پرسیدند چه خبر؟ جواب داد دستهی تبر. مریدان ریسه کنان. ناگه از شیخ عتاب آمد که خموش. مریدان گرخیده چو موش. از سر پریدشان هوش. شیخ رو کرد به ما. و فرمود آهای شما. سوالی پرسید تا جوابی گیرید، سفرهای پهن است مطاعی گیرید. ما، که میشویم همان شما، به تنگ آمده از گرانی، دربهدر دنبال ارزانی، به فنا رفته ایام جوانی، به دور از هرگونه امیال انسانی، صدا در سینه انداختیم که شیخنا، چه کنیم با این وضعِ زندگانی، که درست کردهاید برایمان بصورت همگانی؟ ناگه ولوله افتاد در میان مریدان. خشمگین از سوال ما و شمای پریشان. هر یک به کلامی نکوهشی و سرزنشی. که بشین و نوکت را بچین. و ما ترسیده از این بادمجانهای دور قابچین. شیخ اما سعهی صدر خرج نمود. یا لااقل اینجور وا نمود. رو کرد به ما، که میشویم همان شما. و فرمود نزدیکتر بیا. شیخ را گفتیم نزدیکتر از این نتوان، که شما غایت نزدیکی را آمدهاید در ما. مریدان را از این همه مردم داری شیخ به شگفتی آمد. جوری که تک تک میگفتند نزدیکتر بیا و ما نمیآمدیم. اندکی گذشت. شیخ زبان به سخن گشود. البته پس از تست صنایع شنود. که شما جوانان را چه شده. و شما پیران را میدانیم چه شده. و شما میانسالان را شنیدهایم چه شده. پس فقط شما جوانان را چه شده. مریدان یکصدا فریاد برآوردند که شما جوانان را چه شده. و ما آهسته گفتیم ما را چه نشده؟ امروز رفته بودیم سر یک گذری، بلکه در بیاییم از این بیخبری، که بدیدیم هر ننه قمری ، میخرد دلار بهر اندک سود و ضرری.
شیخنا این چه وضع بازار است؟ ارزش کاروبار ما دوزار است
شیخ از این سخنان برآشفته گشت. دوسه تن از مریدان هم رفتند رشت. تصمیم برآن شد تا سر بگذاریم به کوه و دشت.
شُخم زدنِ گذشته آنقدرها هم بد نیست؛
گاهی جواهری کهنه از زیرِ آوار بیرون می آید، برقش چشمانمان را می نوازد، دلمان را می بَرد، دنیا را روی سرمان خراب می کند و می رود.
ماندن زیرِ آواری که عطرِ " یک جواهر کهنه " در آن پیچیده است آنقدرها هم بد نیست.
شیخ را دیدند سوار، جماعتی پیاده به دنبال، با انبوهِ مال ، به گشت است و گذار.
پیرمردی گدا، فارغ از اَدا، به پشتوانه ی خدا، در مسیر کاروانِ شیخ، بَست نشست.
خبر آوردند دیوانه ای مسیر بند آورده و به گمانمان برایتان قند آورده.
شیخ را این خبر خوش آمد، پس سر از مکاشفه بر آورد تا بگیرد قندهای گِدا و شیرین کند کام از تلخیِ دَوا.
پیرمرد با دیدن کاروان پرده ی کلام دَرید و به خاندان مادریِ تمامشان پَرید.
شیخ پریشان، از مکاشفه مانده و از افکار عمومی رانده؛
همراهان را فراخواند و در باب سخاوت مندیِ خود افسانه ها خواند.
سپس دستور داد تمام قندهای پیرمرد را به خبرگزاران بخشند تا هم کامِشان شیرین شود و هم بارِشان سنگین.
مریدان از این همه سخاوت و درایت گریبان دریدند و مجدد تنبان تَریدند و به صحرا دویدند.
پی نوشت: پیرمرد بعدن نامه ای نوشت و از شیخ عذرخواهی کرد. خبرگزاران گفتند این پیرمرد را با قاطر از ولایتی دور آورده بودند.
شُجاعت را با فلاکت عوض کرده و اِسمش را گذاشته اَم دِرایت؛
عَجب حِماقتی.
نمی دانم چه مرضی است که پاک کردن را دوست ندارم؛ دور انداختن را دوست ندارم.
صندوقی دارم بزرگ و سنگین، پُر از کارهای خَرکی، حرف های دَری وَری، سکوت های مثلن مصلحتی، پُر از رفتن های نیمه کاره و نرفتن های بُزدلانه، پُر از دیدن های تکراری و ندیدن های اجباری، پُر از دوری های دور، پُر از نزدیکی های دور.
صندوقی دارم بزرگ و سنگین، برای به دوش کشیدن، برای تاوان دادن؛
نمی دانم چه مرضی است.
دِل به دِلَ ت داده اَم؛
رُخ به نگاهَ م بده.
شیخ را دیدند آسوده خیال، بی غمِ عیال، فارغ از وَبال، به کِیف است و حال.
مریدان خاکِ پایَش سرمه ی چَشم می کنند و زلفانِ پریشانش پالتوی پَشم.
بی نوایی در خفا دامان شیخ گرفت که شیخُنا ما را نصیحتی ده تا همچون تویی از چاه به راه و از آنجا به سرمنزل جاه رسیم. شیخ فرمود: می بایست ملّت را کمی رنگ کنی، قلب خود از سنگ کنی، با عیب جویان بسی جنگ کنی و مبادا از این امور احساس ننگ کنی. در انتها بد نیست دریچه ات را نیز کمی تنگ کنی.
بی نوا به فرمایشِ شیخ کمی از دریچه اش پوشاند و تمام دیگ های عالَم برای خود جوشاند و عاقبت شرابِ خوشبختی به خویش و خویشانش نوشاند.
پی نوشت: گویا بی نوا به نان و نوایی رسیده و برای خودش شیخی گشته و در مرکز مشاوره اش بی نوایان را مشاوره می دهد.
نیمه شب شیخ را دیدم پُر نور و کم مصرف ، مَشعوف از بساطِ مکاشفه ای مَرغوب .
مُریدان به گِردش نگهدار و هر یک به سهمی برخوردار .
ناگه از جمع جوانکی سر برآورد که شیخُنا ، ما را نصیحتی دِه که آن بِه ؛
شیخِ ما محظوظ از مکاشفه ی مرغوب فرمود : شما را آن بِه ، که من دِه .
مُریدان از پاسخ شیخ به شور آمده و گریبان دَریدند و تُنبان تَریدند* و به صحرا دویدند .
* تَریدند از مصدر تَریدن به معنای : تَر کردن ، خیس کردن .
پی نوشت 1 : گویا گریبانِ مُریدان را دوخته اند ، تُنبانشان را خشکانده اند و از صحرا به دفاتر کارِشان باز آورده اند .
پی نوشت 2 : چرا شکر نعمت نمی کنید .